نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

یه روز خوب

صبح رفتیم خونه خاله ساناز . مربی قبلی نیکی الهی بگردم اینهمه تلاش کردم که روزگار شیرینی واسه دخترم فراهم کنم تازه الان میفهمم یه وقتایی زیادی بهش سخت گرفتم بازم خدا رو شکر وقتی خنده قشنگش رو میبینم از خوشحالی کیف میکنم خدا کنه این لبخند همیشگی و مدام باشه ____________ عصری هم آراد اومد خونمون خیلی خوش گذشت اولین چیزی که بابت خوشحالم کرد این بود که دوست قدیمیم رو دیدم. معصومه دوست جون جونی من ، دوستی که وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم تا 2-3 ساعت دم در وامیستادیم و حرف میزدیم خسته نمیشدیم بعدش اینکه به چشم خودم شلوغی پسرش آراد رو دیدم و فهمیدم تو این دنیای بزرگ من و معصومه بابت یه درد مشترک داریم و اونم اینه که بچه های شیطون و کنجکاوی ...
17 بهمن 1392

تولد خاله

خاله جون 22آذر تولدت بود تولدت مبارک خیلی خوشحالم که خاله شیطونی چون تو دارم هر چند همه میگن من بچگی های خودت هستم از نظر اعتماد به نفس و شیطونی ولی اینطور که شواهد میگه خیلی حوصله بچه شیطون رو نداری خاله جون خیلی دوست دارم بدون که شیطونی من هم از خودت بهم ارث رسیده هم اینکه خب مقتضی سنمه الان شیطونی نکنم پس کی بکنم ها؟ به هر حال امیدوارم زندگی شیرین و موفقی داشته باشی به جا پات نگاه کن . رد من رو میبینی دوستت دارم امیدوارم بزرگتر که شدیم رابطه بهتری با هم برقرار کنیم قربونت برم که انگار داری آرزو میکنی قربون پاهای کوچولوت برم که ژست گرفتی اینم نیکی که داره به زور کفشای داداشش رو میپوشه ...
15 بهمن 1392

شهربازی

یه روز که بابایی هم نبود مامان بهاره زنگ زد گفت میای بریم شهربازی ؟ منم قبول کردم و حاضر شدیم رفتیم من و مامان بهاره خیلی ذوق داشتیم و کلی تعریف کردیم و خودمون رو خوشحال نشون دادیم نیکی و بهاره خیلی بی ذوق شایدم یه کم ترسیده از سر و صداهای بلند اونجا چسبیده بودن به ما و میگفتن بریم خونه من خیلی اصراری نداشتم از ناراحتی میخندیدم که ما چه ذوقی کردیم بچه ها رو آوردیم اینا خیلی حسی به اینجا ندارن برگردیم بهتره مامان بهاره هم یه کم نا امید شد اما باز گفت بذار به زور ببریمشون هم ترسشون بریزه هم اینکه به مرور عادت میکنن خلاصه بعد از کلی تشویق به زور سوار شدیم ما هم سوار شدیم بعدش اونا هم ذوق نشون دادن من اونقدر الکی جیغ زدم که صدام گرفت نیکی ...
15 بهمن 1392

برف بازی

برف میومد و ما هم که برف ندیده کلی ذوق کردیم شال و کلاه کردیم بابابجی ما رو برد به سمت لواسون و فشم تو راه مسیر با برف بسته شده بود و همون آخر مسیر ایستادیم و برف بازی کردیم و کلی خوش گذشت دخترم دیگه بزرگ شده و قشنگ بدو بدو میکنه 3 سالگی چه سن قشنگیه کلی آهو و گوزن اومده بودن پایین تو منطقه حفاظت شده که غذا بخورن   ...
15 بهمن 1392

تولد به سبک مهدکودک

دختر قشنگم نیکی جان 2-3 روز مونده به تولدت یه کیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم تولدت تو مهد برگزار شه تا مهد واست خاطره انگیز بشهـخاله آتو کمک کرد روز 3 شنبه صبح اومد خونمون واست سخت بود که زود بیدار شی خیلی زودم نبودا ساعت 8و نیم بیدار شدی و با بداخلاقی هر چه تمام تر لباس پوشیدی راه افتادیم زمستون خشک اونروز شروع به باریدن کرده بود کلی هوا سرد بود تاجی رو که بابا واست خریده بود و تمام دیروزش رو سرت بود حاضر نبودی بذاری رو سرت نمیدونم ت ذهن کوچیکت چی میگذشت تمام کارایی رو که من کردم واسه این بود که خوشحالت کنم ولی برعکس شد خوشحال نبودی و بدخلاق شده بودی نمیذاشتی عکس بندازیم نمیذاشتی از کنارت بلند شم نذاشتی معلمات عکس بندازن یه 2ساعتی اونجا بو...
15 بهمن 1392

واسه رفع خستگیم

خیلی دیگه وقت نمیکنم بیام اینجا گاهی دوست دارم مثل هزار پا، من با کمی تغییر هزار دست باشم یا از خودم یه تعدادی تکثیر کنم یه کارایی هست که فقط خودت باید انجام بدی فقط مادر اینکه به بچه کوچیکه شیر بدی اینکه بخوابونیش اینکه جاش رو عوض کنی وقتی گریه میکنه آرومش کنی بچه بزرگه رو که حس حسادتش گل کرده همه اینها رو انجام بدی میگه فقط مامان غذا بده فقط مامان واسم شیر درست کنه فقط مامان بیاد بشورتم فقط مامان پیشم بخوابه + فقط مامان باهام بازی کنه و اینکه ببره مهد و بیاره +همه اینا باید مراقب باشم که بزرگه به کوچیکه آسیبی نرسونه خلاصه تبدیل شدم به یه رباطی که دایم دارم تو این خونه میدوم و باز وقت کم دارم گاهی واسه خودم وقت کم میارم اینکه به خ...
15 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد